حکایت دل

چرا؟

چرا ما این‌طور ایم؟ هان؟

از یک روزی احساس می‌کنیم حق‌ّاش نیست آن همه بار را یک قلب تحمّل کند.. نگران می‌شویم، مضطرب می‌شویم! از نشدن‌ها، از شدن‌ها؟

بعد راه می‌افتیم دنبال آن شخص و تا جایی که ازمان بر می‌آید کمکش می‌کنیم. بارش را به دوش می‌کشیم بی که وظیفه‌ای داشته باشیم. انگار اصلاً لذّت می‌بریم از این کار! دوست داریم!

بعد آن شخص حس می‌کند چون ما کنارش هستیم پس می‌تواند بار بیشتری به دوش بکشد. با هم این راه را طی می‌کنیم و جلو می‌رویم. چه حال خوبی دارد!

امّا بعد، ناگهان یک اتّفاقی می‌افتد که خوشایندمان نیست، حرف‌هایی می‌شنویم و می‌زنیم که لایق‌ش نه ما هستیم، نه او. بعد، کمی سوءتفاهم هم چاشنی ماجرا که بشود، آش شلم شوربایی می‌شود که بیا و ببین. بعد ناگهان می‌گذاریم و می‌رویم...

و آن شخص می‌ماند و اتّفاق‌هایی که با ما توانسته تحمّل کند. اگر نه، انقدر تحمّلش را نداشت! و این‌جاست که، تق!! می‌شکند...



+امتحان دارم فردا. خیلی هم زیاد است! امّا دست و دلم به خواندنش نمی‌رود.. نشسته‌ام و خاطره مرور می‌کنم!

+بیا! بیا این خستگی بی‌پایان را، با هم، یک‌جا چال کنیم و برویم پی زندگی‌مان...

+گل شازده کوچولوییِ من! الآن، همین الآن که منِ شازده کوچولو از سیّاره‌ام، و تو، دور هستم، هنوز هم -بی که بدانی- عاشقت هستم و دلم به تو گرم است! و گوشه‌ای از قلبم نشسته‌ای! حتّی اگر برگردم و ببینم نیستی... حتّی اگر ترک‌م کرده باشی... حتّی اگر دیگر دوست‌م نداشته باشی...


  • فائزه شفیعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی