بیا تا برایت بگویم...
- سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ
- ۱ نظر
بیا برایت بگویم که چقدر اشک من را در می آوری! بیا تا شاید این سه ماه حرفی که در ذهنم تلنبار شده، از انباری شان دربیایند و از یک شروع حرف بزنند. از یک پایان... از اینکه انگار همین پارسال بود که بهم گفتند " دانش آموز" از دانش پژوهی بگویم و از داوطلب :| کنکور بودن. از این بگویم که همین چند روز پیش دانش آموز بودم و حالا دانشجو شده ام. یک دانشجوی حقوق!
شاعرها همیشه یک "تو" توی ذهنشان دارند که باش زندگی میکنند. شعر، زندگی شاعرها نیست، زندگی شعر شاعرهاست! و تو، معنای تمام شعرهای منی... یک بیتی دارم که هنوز غزل نشده و آن این است: " بیا که شعر مرا جز تو محتوایی نیست"...
و این تویی که گاه میشوی خود من، گاه میشوی خدا، گاه مادرم، گاه مولایم گاه امام رضای نازنینم!... و این تویی که اشک من را در میآوری! چه در زمان دانشآموزی، چه دانش پژوهی و چه دانشجویی...
این بار التماس "تو"یی میکنم که روبهروی درب دانشکده مان آرام نشستهای و بدوبدوهایمان را تماشا میکنی!... التماسات میکنم که نگذاری ببرندمان... از تو که دور باشم قلبم آن قدر میگیرد که احساس میکنم در غربت میخواهند خفهام کنند... کاری کن که از پیشت نبرندمان! دور که باشم مچاله شدهام، خفه شدهام! دستم را بگیر و نگهم دار... آن قدر محکم که لیز نخورم... که فرو نروم- بیشتر از این-...
پ.ن: باز دارم میآیم پابوست، سرچشمۀ مهربانیها! نور میبارد از کلماتم وقتی شما موضوع جملههایم هستی! -راهم بده...