حکایت دل

بیا تا برایت بگویم...

بیا برایت بگویم که چقدر اشک من را در می آوری! بیا تا شاید این سه ماه حرفی که در ذهنم تلنبار شده، از انباری شان دربیایند و از یک شروع حرف بزنند. از یک پایان... از اینکه انگار همین پارسال بود که بهم گفتند " دانش آموز" از دانش پژوهی بگویم و از داوطلب :| کنکور بودن. از این بگویم که همین چند روز پیش دانش آموز بودم و حالا دانشجو شده ام. یک دانشجوی حقوق!

شاعرها همیشه یک "تو" توی ذهن‌شان دارند که باش زندگی می‌کنند. شعر، زندگی شاعرها نیست، زندگی شعر شاعرهاست! و تو، معنای تمام شعرهای منی... یک بیتی دارم که هنوز غزل نشده و آن این است: " بیا که شعر مرا جز تو محتوایی نیست"...

و این تویی که گاه می‌شوی خود من، گاه می‌شوی خدا، گاه مادرم، گاه مولایم گاه امام رضای نازنینم!... و این تویی که اشک من را در می‌آوری! چه در زمان دانش‌آموزی، چه دانش پژوهی و چه دانشجویی...

این بار التماس "تو"یی می‌کنم که روبه‌روی درب دانشکده مان آرام نشسته‌ای و بدوبدوهایمان را تماشا می‌کنی!... التماس‌ات می‌کنم که نگذاری ببرندمان... از تو که دور باشم قلبم آن قدر می‌گیرد که احساس می‌کنم در غربت می‌خواهند خفه‌ام کنند... کاری کن که از پیشت نبرندمان! دور که باشم مچاله شده‌ام، خفه شده‌ام! دستم را بگیر و نگه‌م دار... آن قدر محکم که لیز نخورم... که فرو نروم- بیشتر از این-...

پ.ن: باز دارم می‌آیم پابوست، سرچشمۀ مهربانی‌ها! نور می‌بارد از کلماتم وقتی شما موضوع جمله‌هایم هستی! -راهم بده...

وا علیّاه...

دیگر تمام شد،
مرغ از قفس پرید و
               ندا داد جبرئیل:
اینک شما و
وحشت دنیای بی علی(علیه السلام)...

پ.ن: ای جماعت! خاکِ غم بر سر کنید...
پ.ن.2: علی(علیه السلام) بابای خوب کوچه ها بود/ یتیم کوفه امّا دیر فهمید...

ماه عسل

فکر می‌کردم وقتی دوباره شروع می‌کنم به نوشتن حالم بهتر از این باشد. یا حداقل فکر می‌کردم اوضاع کمی قشنگ‌تر باشد. امّا یک همچین حالی، همچین رخوتی سراسر زندگی‌ام را گرفته. رخوتی مثل الآن.
ساعت پنج و نیم غروبِ پانزدهمین روزِ قشنگ‌ترین ماه خدا باشد .نور کم‌رنگی از خورشید که از پنجرۀ پذیرایی طبقه اوّل سعی دارد به زور خودش را به خانه راه بدهد. کولری که بی جهت روشن است و تنها کاری که الآن ازش بر میاید این است که نوک انگشتانم را یخ کند. مادر روی مبل خوابش برده و خودم هم حوصلۀ هیچ کاری ندارم. کتابهای نصفه و نیمه ام را که منتظر بودم بعد کنکور تک تک شان را بخوانم روی تخت‌م رها کرده‌ام و تنها کاری که باشان دارم این است که قبل و بعد از خواب بی رمق و بی حوصله داستان‌های بی سروته و حوصله‌سربرشان را دنبال کنم.
صدایی هم که هر از چندی می‌آید یا از پمپ آب توی پارکینگ است یا از موتور یخچال.
فکر می‌کردم وقتی دوباره شروع می‌کنم به نوشتن آنقدر اتّفاق‌های هیجان انگیز هست که ندانم کدام‌شان را بنویسم. مثلاً همین امروز. نباید بهترین اتّفاق زندگی‌ام می‌افتاد؟ نباید؟ امروز نیمۀ رمضان است و من پارسال این موقع توی حرم حضرت مهربانی داشتم جامعۀ کبیره می‌خواندم. یا مثلاً الآن شاعرها دارند آماده می‌شوند بروند بیت حضرت آقا. من هم نباید الآن آماده می‌شدم؟ در این تاریکیِ مسخزۀ خانه باید نشسته باشم و ناکامی‌هایم را تایپ کنم؟
اگر این چندتا اتّفاق کوچک خوب هم نبود، من شرمندۀ خدا می‌شدم از این روزهای بی‌فایده‌ام که می‌دانم باید پرثمرترین روزهایم می‌بودند. که دیگر مثلشان راهم نمی‌توانم پیدا کنم. مثلاً قرارهای نیمه‌شب‌هایم با زینب‌سادات، یا مثلاً جمع خوانی غیرحضوری قرآن کریمِ بنیاد ملّی نخبگان، یا برنامۀ حاج‌آقا پناهیانِ مسجد امام صادق(علیه السلام)... احساس می‌کنم زندگی‌ام رسیده به آن ماه رمضان‌هایی که ازشان جا می‌مانم  و یک‌هو به خودم می‌آیم و می‌بینم نصف‌اش گذشته...
نه خدایا... خواهش می‌کنم این فرصت را سال‌های بعد هم به من بده... که با صدای قشنگ مشاری العفاسی ختم قرآن کنم، که با خرماهای تازه افطار کنم، که مهربان باشم با بقیه و توی کوچه‌های شهر راه بروم و به مردمِ مهربانِ روزه‌دار در این روزهای داغ لبخند بزنم، که عید فطرم واقعا عید باشد، که قدرِ شب‌های قدرم را بدانم و خانه‌ام طوری باشد که اگر ملائکۀ نازنین‌ت آمدند زمین، بتوانم میزبان خوبی برایشان باشم.
کاش قدر روزهای نازنین ماهِ عسلم را بیشتر بدانم خدایا... می‌شود به من بیشتر توفیق بدهی؟ توفیق درک این سفرۀ گستردۀ پر از رحمت و برکت را...

بسم الله الرحمن الرحیم

من چهار سال وبلاگ می‌نوشتم. از سوّم راهنمایی تا همین بهمن ماه گذشته. که طی انتقال بلاگ، به بیان از آن صد وخرده‌ای نوشته، فقط ده تای آخرشان برگشتند. و آن‌یکی وبلاگ از بلاگفا پاک شد.
وبلاگ نویسی، یک‌طور نوشتن دفترچه خاطرات است. و گاهی می‌تواند فیلم زندگی آدم باشد. فیلم بزرگ‌شدن‌ها، زمین‌خوردن‌ها، پیروزی‌ها، شکست‌ها... . من الآن سفرنامۀ کربلایم را از کجا بیاورم؟ نامه‌های سرگشاده ام را چه؟ نظرها را؟...
امّا معتقدم وقتی برنامه‌هایت را طوری می‌ریزی که به نظرت درست می‌آید، و ناگهان اتّفاقی می‌افتد که تو نه فکرش را می‌کرده‌ای و نه منتظرش بوده‌ای، این‌جاست که پای حکمت خدا می‌آید وسط! و یاد گرفته‌ام که در حکمت خدا ان‌قُلتی نیاورم. چون انقدر در اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی‌ام از این حکمت‌های کوجک و بزرگ دیده‌ام که فایده‌شان بهم ثابت شده باشد.
الغرض؛ می‌خواهم دوباره شروع کنم به نوشتن... نه اینکه دوباره آن فیلم را برگردانم، که فیلم جدیدی بسازم از زندگی جدیدی که اوّلین اتّفاقش تمام شدن مدرسه است.