فکر میکردم وقتی دوباره شروع میکنم به نوشتن حالم بهتر از این باشد. یا حداقل فکر میکردم اوضاع کمی قشنگتر باشد. امّا یک همچین حالی، همچین رخوتی سراسر زندگیام را گرفته. رخوتی مثل الآن.
ساعت پنج و نیم غروبِ پانزدهمین روزِ قشنگترین ماه خدا باشد .نور کمرنگی از خورشید که از پنجرۀ پذیرایی طبقه اوّل سعی دارد به زور خودش را به خانه راه بدهد. کولری که بی جهت روشن است و تنها کاری که الآن ازش بر میاید این است که نوک انگشتانم را یخ کند. مادر روی مبل خوابش برده و خودم هم حوصلۀ هیچ کاری ندارم. کتابهای نصفه و نیمه ام را که منتظر بودم بعد کنکور تک تک شان را بخوانم روی تختم رها کردهام و تنها کاری که باشان دارم این است که قبل و بعد از خواب بی رمق و بی حوصله داستانهای بی سروته و حوصلهسربرشان را دنبال کنم.
صدایی هم که هر از چندی میآید یا از پمپ آب توی پارکینگ است یا از موتور یخچال.
فکر میکردم وقتی دوباره شروع میکنم به نوشتن آنقدر اتّفاقهای هیجان انگیز هست که ندانم کدامشان را بنویسم. مثلاً همین امروز. نباید بهترین اتّفاق زندگیام میافتاد؟ نباید؟ امروز نیمۀ رمضان است و من پارسال این موقع توی حرم حضرت مهربانی داشتم جامعۀ کبیره میخواندم. یا مثلاً الآن شاعرها دارند آماده میشوند بروند بیت حضرت آقا. من هم نباید الآن آماده میشدم؟ در این تاریکیِ مسخزۀ خانه باید نشسته باشم و ناکامیهایم را تایپ کنم؟
اگر این چندتا اتّفاق کوچک خوب هم نبود، من شرمندۀ خدا میشدم از این روزهای بیفایدهام که میدانم باید پرثمرترین روزهایم میبودند. که دیگر مثلشان راهم نمیتوانم پیدا کنم. مثلاً قرارهای نیمهشبهایم با زینبسادات، یا مثلاً جمع خوانی غیرحضوری قرآن کریمِ بنیاد ملّی نخبگان، یا برنامۀ حاجآقا پناهیانِ مسجد امام صادق(علیه السلام)... احساس میکنم زندگیام رسیده به آن ماه رمضانهایی که ازشان جا میمانم و یکهو به خودم میآیم و میبینم نصفاش گذشته...
نه خدایا... خواهش میکنم این فرصت را سالهای بعد هم به من بده... که با صدای قشنگ مشاری العفاسی ختم قرآن کنم، که با خرماهای تازه افطار کنم، که مهربان باشم با بقیه و توی کوچههای شهر راه بروم و به مردمِ مهربانِ روزهدار در این روزهای داغ لبخند بزنم، که عید فطرم واقعا عید باشد، که قدرِ شبهای قدرم را بدانم و خانهام طوری باشد که اگر ملائکۀ نازنینت آمدند زمین، بتوانم میزبان خوبی برایشان باشم.
کاش قدر روزهای نازنین ماهِ عسلم را بیشتر بدانم خدایا... میشود به من بیشتر توفیق بدهی؟ توفیق درک این سفرۀ گستردۀ پر از رحمت و برکت را...
ساعت پنج و نیم غروبِ پانزدهمین روزِ قشنگترین ماه خدا باشد .نور کمرنگی از خورشید که از پنجرۀ پذیرایی طبقه اوّل سعی دارد به زور خودش را به خانه راه بدهد. کولری که بی جهت روشن است و تنها کاری که الآن ازش بر میاید این است که نوک انگشتانم را یخ کند. مادر روی مبل خوابش برده و خودم هم حوصلۀ هیچ کاری ندارم. کتابهای نصفه و نیمه ام را که منتظر بودم بعد کنکور تک تک شان را بخوانم روی تختم رها کردهام و تنها کاری که باشان دارم این است که قبل و بعد از خواب بی رمق و بی حوصله داستانهای بی سروته و حوصلهسربرشان را دنبال کنم.
صدایی هم که هر از چندی میآید یا از پمپ آب توی پارکینگ است یا از موتور یخچال.
فکر میکردم وقتی دوباره شروع میکنم به نوشتن آنقدر اتّفاقهای هیجان انگیز هست که ندانم کدامشان را بنویسم. مثلاً همین امروز. نباید بهترین اتّفاق زندگیام میافتاد؟ نباید؟ امروز نیمۀ رمضان است و من پارسال این موقع توی حرم حضرت مهربانی داشتم جامعۀ کبیره میخواندم. یا مثلاً الآن شاعرها دارند آماده میشوند بروند بیت حضرت آقا. من هم نباید الآن آماده میشدم؟ در این تاریکیِ مسخزۀ خانه باید نشسته باشم و ناکامیهایم را تایپ کنم؟
اگر این چندتا اتّفاق کوچک خوب هم نبود، من شرمندۀ خدا میشدم از این روزهای بیفایدهام که میدانم باید پرثمرترین روزهایم میبودند. که دیگر مثلشان راهم نمیتوانم پیدا کنم. مثلاً قرارهای نیمهشبهایم با زینبسادات، یا مثلاً جمع خوانی غیرحضوری قرآن کریمِ بنیاد ملّی نخبگان، یا برنامۀ حاجآقا پناهیانِ مسجد امام صادق(علیه السلام)... احساس میکنم زندگیام رسیده به آن ماه رمضانهایی که ازشان جا میمانم و یکهو به خودم میآیم و میبینم نصفاش گذشته...
نه خدایا... خواهش میکنم این فرصت را سالهای بعد هم به من بده... که با صدای قشنگ مشاری العفاسی ختم قرآن کنم، که با خرماهای تازه افطار کنم، که مهربان باشم با بقیه و توی کوچههای شهر راه بروم و به مردمِ مهربانِ روزهدار در این روزهای داغ لبخند بزنم، که عید فطرم واقعا عید باشد، که قدرِ شبهای قدرم را بدانم و خانهام طوری باشد که اگر ملائکۀ نازنینت آمدند زمین، بتوانم میزبان خوبی برایشان باشم.
کاش قدر روزهای نازنین ماهِ عسلم را بیشتر بدانم خدایا... میشود به من بیشتر توفیق بدهی؟ توفیق درک این سفرۀ گستردۀ پر از رحمت و برکت را...