حکایت دل

دنیای من آنجاست

حالم بد است از دنیای آدم بزرگی.

دلم دنیای پاک قبلی ام را می خواهد...

"دنیای ما بچه ها، آسمونش یه رنگه

زمینش پر گل و نور، نه دشمنی نه جنگه"

فراری ام از این بدو بدوهای هرروز و همیشگی. از مسؤولیت های بی انتها و زیاد.

دلم عشق و عاطفه و مهربانی می خواهد. دلم میخواهد پیش کسانی باشم که حرفم را میفهمند. حرف دلم را از چشمانم می خوانند. دلم یاکریم و حسابان می خواهد. دلم حلقه زدن زیر باران و کارگاه هنری میخواهد.

دلم بهترین روزهای عمرم- روزهای المپیاد- را میخواهد...

شاید به خاطر همین است که بعد این همه سال که همیشه پاییزها و زمستان ها را منتظر بهارها بوده ام، بهار که میرسد چیزی جز غصه نصیبم نیست...

من منتظر معجزه ی خدایم. و تنها کورسوی امیدی که برایم مانده، انتظار همین معجزه است. که میدانم یک روز همه چیز را بهتر می کند. که اشتباه هایم را میبخشد و من را از این دنیای دور و سخت آدم بزرگی بیرون می کشد. می بردم به آن بهارهای واقعی...

خوشحالم.. که رویا وجود دارد. و می توانم حداقل آنجا شاد باشم. آنجا خودم باشم و از دنیای خودم لذت ببرم. هرچیز و هرکس را که میخواهم آنجا داشته باشم، هرکار دوست دارم بکنم... این آرمانشهر من است! جایی که سالهاست شبها خوابش را می بینم:


"دنیای من آنجاست...

آن دور دور دور... 

آن جا که لبریز است از عطر و مهر و نور


آن جا که یک نقطه...

اندازه ی دنیاست...

یک خط سرخ صاف باغی پر از گل هاست


یک لکه ی آبی...

دریا و دریاهاست...

پیغام ماهی در فواره ها پیداست


آن جا که خورشیدش رنگی دگر دارد

هرکس گل خورشید در خانه می کارد


آن جا که جای در

در خانه ها خالیست

بین دو همسایه دیواری اصلا نیست


آن جا که مشق شب...

آواز بلبل هاست...

از گل جدا ماندن تنبیه آدم هاست


آن جا که از دره...

تا قله راهی نیست...

از آبی دریا تا آسمان آبی ست"

  • فائزه شفیعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی