حکایت دل

۸ مطلب با موضوع «تو» ثبت شده است

آه از این شب ها

آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است

همیشه چند روز مانده به شروع فاطمیه، خامنه ای دات آی آر را چک می کنم که ببینم روضه ی امسال این حسینیه ی عشق چند شب قسمتم می شود...

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

همیشه و همه جا یک یار و همراه داشته ام. حتی در شکم مادر. حتی در اوج تنهایی اول مهر اول دبستان. همیشه یک همراه داشته ام. خواهرم را.. که اگر گفتم امشب برویم روضه ی بیت حضرت آقا، چادر سر بکشد و قبل از خودم دم در حاضر باشد و دل توی دلش نباشد.

که اگر شکستم، بنشیند پای دلم و شکسته بندی اش کند. که اگر شب تا صبح گریه کردم، وقتی بلند شوم چند برگ دستمال کاغذی و یک یادداشت کوتاه کنارم باشد..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی..

شب اول را خوب می رسیم. پارکینگ، طبقه ی اول. جلوی پروژکتور. همین که روی موکت های سبز می نشینم بند دلم پاره می شود و حاج مهدی سماواتی دعای توسل را شروع می کند...

آه از حاج مهدی سماواتی... آه از دعای توسل.. آه از شب جمعه و روضه های کربلا..

حاج آقا صدیقی خیلی روحش لطیف است. روی منبر گریه اش می گیرد و همه را با "خبرگان" به گریه می اندازد. خون می اندازد به دل بچه یتیم هایی که هرشب خواب شب فوت پدرشان را می بینند... نه... دوباره یتیم شدن نه...

آه از دل یتیم های مادر... آه از شب دفن و غسل مادر...آه از دل تنهای پدر... آه از چاه...

حاج منصور می آید و باز بند دل همه پاره می شود.. می میرم و زنده میشوم. می دانم که بخش زیادی از گریه ام هم برای دلتنگی ست. از محرم تا الان.. دلم زود برای پارکینگ حسینیه امام خمینی تنگ شده..

شب دوم اما توی ترافیک می مانم.. جمهوری به خاطر شب عید واویلاست.. از کوچه پس کوچه می رویم. ترافیک بدتر شده که بهتر نمی شود.. به منبر پناهیان و روضه ی حدادیان نمی رسم. هرچند هفته پیش هم دیده امش.. اما همین که دوان دوان میرسم بدترین جای طبقه ی سوم پارکینگ، حدادیان می خواند: یاد امام و شهدا...

آه از امام... آه از شهدا... آه از کربلا... و تمام یک ساعت و نیم مانده در ترافیک را با اشک هایم جبران می کنم... فاطمه غذایش را به من میدهد و قورمه سبزی بی نظیر بیت نصیبم میشود..

تصمیم میگیریم ماشین نبریم و مثل هرشب این مسیر مستقیم بهارستان تا جمهوری را با اتوبوس برویم و سر فلسطین پیاده شویم.

شب سوم است. فاطمیه که میشود، یاد یک نفر رهایم نمی کند.. که هنوز هم همانقدر برای عزیز است و خودم را بهش مدیون می دانم. که هنوز هم هرشب دعایش میکنم و کاش آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، گوشه ی چشمی به ما هم بکنند...

آه از محمود کریمی... آه از سکوت...

روضه ی پارسالش مدام به ذهنم می آید و گریه ام می آورد: بی بصیرتی امت زهرا را پشت در کشاند...

از بی دینی اهل دنیا، واویلا/ زهرا شد فدا پای مولا واویلا...

هنوز هم چهره ی گریان آقا از این نوحه ی "یاد داری فاطمه گویا همین دیروز بود" جلوی چشمانم است... کاملا یادم هست که چقدر برای بی بصیرتی و بی دینی و کج فهمی ها و بی وفایی ها و قضاوت های نادرست گریه کرده بودم...

آه از بی بصیرتی... آه از دل سید علی... آه از اشک های امیرالمومنین...

امان از شام غریبان فاطمه ی زهرا، که خاله زنگ می زند و می گوید سه تا کارت دیدار دارند و نمی توانند بروند...گفت اگر دوست داریم برویم... از خوشحالی درپوست خودمان نمی گنجیم...مادربزرگ را برمیداریم و میرویم سمت اتوبوس های جمهوری بهارستان...

اما با وجود کارت دیدار به قدر کافی دیر میرسیم که جایمان ته حسینیه و دور ترین جا به بابای  خوبمان باشد...

همین جاماندگی بهانه ای کافی ست برای آبغوره گرفتن...

همیشه صحبت های دکتر رفیعی آنقدرمرا جذب میکند که هنوز هیچ کس نمی تواند مرا انقدر به چیزی جذب کند.

همیشه بهترین شب مراسم شب دکتر رفیعی و میثم مطیعی ست...

یک حال خاصی ست امشب.. بوهای آشنایی حس میکنم.. شاید به خاطر میثم مطیعی ست وعطری که باخودش از دانشگاه امام صادق آورده... شاید هم... نه...

محرم که آقا به میثم مطیعی گفت سلام من را به بچه های دانشگاه امام صادق برسان خوب یادم هست... که دلم غنج رفت از سلامی که بابایم بهم رساند...

خانم آزاد و فاطمه را می بینم.. اما نه... آن عطر آشنا این نیست... با قورمه سبزی های خوشمزه می رویم خانه و نفس های نزدیک یک آشنا ریه هایم را قلقلک میدهد بی که  بدانم که بود..

آه از من دانشجوی حقوق امام صادق... آه از عطرهای آشنا... آه از میثم مطیعی... آه از شب شام غریبان...

فردا شب شب آخر مراسم است... آه از شب آخر

مادری مثل شما و پدری چون امیرالمومنین کجای این عالم پیدا می شود؟ که با بچه های آخرالزمانی چند قرن بعد خودشان هم انقدر مهربان باشند و برای شان مادری و پدری کند؟ مادر مهربانی مثل شما کجا پیدا می شود که بگوید "در روز قیامت آنگاه که برانگیخته شوم از گناهکاران امت رسول الله شفاعت می کنم"؟... این معنای واقعی یک مادر است...

وقتی محمدرضا طاهری میگوید امشب شب آخر این روضه هاست دنیا روی سرم خراب می شود... چقدر این موکت های سبز را این شب ها سیراب کرده ام.. چقدر به این سربالایی و این پروژکتور ها و سبد های بزرگ زرد غذا عادت کرده ام..

نمی خواهم بروم... مگر یتیم را از خانه ی پدری اش بیرون می کنند؟..

آه از شب آخر... آه از یتیمی... آه از دلتنگی...

می روم به این امید که ماه رمضان باز بیایم و پشت سر سیدعلی نماز بخوانم...

وقتی که فلسطین را می آیم به سمت جمهوری تمام خاطراتم از فلسطین و فاطمیه و آقای خوبی ها و پیراهنی برای یوسف و فرزانگان و درخت های بلند از جلوی چشمانم رد می شوند...

آه از این دلتنگی عمیق که چاره ای جز سکوت مقابلش نداری...

آه از فاطمیه... امان از دل امیرالمومنین و ای وای از اشک چشم های حسن و حسین علی...


پ.ن: می دانم یک روز دست هایم را می گیری و درست می بری ام آنجایی که باید باشم. می دانم یک روز این کار را می کنی مادر..

بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟

منو به حال من رها نکن

تو که برای من همه کسی

اگه هنوزم عاشق منی

چرا به داد من نمیرسی؟...

به هم می ریزد...

نمی دانم.

شاید خدا لطف کرده به تو

که از دست من

نجاتت داده است...

نفسم می‌گیرد.

جایی که نباشی، نمی‌توانم زندگی کنم. حتّی اگر بهترین امکانات دنیا را بهم بدهند. حتّی اگر بگویند فلان جا استعدادهایت شکوفا می‌شود. آن‌جا بهشت خداست اصلاً. آنجا سختی نیست، همه و همه اش خوبی‌ست...

متوجّهی؟ نمی‌توانم!

نمی‌دانم، شاید عاشق شده‌ام، شاید دیوانه!

چرا؟

چرا ما این‌طور ایم؟ هان؟

از یک روزی احساس می‌کنیم حق‌ّاش نیست آن همه بار را یک قلب تحمّل کند.. نگران می‌شویم، مضطرب می‌شویم! از نشدن‌ها، از شدن‌ها؟

بعد راه می‌افتیم دنبال آن شخص و تا جایی که ازمان بر می‌آید کمکش می‌کنیم. بارش را به دوش می‌کشیم بی که وظیفه‌ای داشته باشیم. انگار اصلاً لذّت می‌بریم از این کار! دوست داریم!

بعد آن شخص حس می‌کند چون ما کنارش هستیم پس می‌تواند بار بیشتری به دوش بکشد. با هم این راه را طی می‌کنیم و جلو می‌رویم. چه حال خوبی دارد!

امّا بعد، ناگهان یک اتّفاقی می‌افتد که خوشایندمان نیست، حرف‌هایی می‌شنویم و می‌زنیم که لایق‌ش نه ما هستیم، نه او. بعد، کمی سوءتفاهم هم چاشنی ماجرا که بشود، آش شلم شوربایی می‌شود که بیا و ببین. بعد ناگهان می‌گذاریم و می‌رویم...

و آن شخص می‌ماند و اتّفاق‌هایی که با ما توانسته تحمّل کند. اگر نه، انقدر تحمّلش را نداشت! و این‌جاست که، تق!! می‌شکند...



+امتحان دارم فردا. خیلی هم زیاد است! امّا دست و دلم به خواندنش نمی‌رود.. نشسته‌ام و خاطره مرور می‌کنم!

+بیا! بیا این خستگی بی‌پایان را، با هم، یک‌جا چال کنیم و برویم پی زندگی‌مان...

+گل شازده کوچولوییِ من! الآن، همین الآن که منِ شازده کوچولو از سیّاره‌ام، و تو، دور هستم، هنوز هم -بی که بدانی- عاشقت هستم و دلم به تو گرم است! و گوشه‌ای از قلبم نشسته‌ای! حتّی اگر برگردم و ببینم نیستی... حتّی اگر ترک‌م کرده باشی... حتّی اگر دیگر دوست‌م نداشته باشی...


استیصال

کاش گاهی، کسی خوابی بیبند.. کاش ناگهان دریچه‌ای باز شود که انقدر همه چیز پیچیده نباشد.

یا لااقل، خودم انقدر خواب های معنی‌دار نبینم..

فکر نمی‌کنی باید دستم را بگیری؟ هدایتم کنی؟ راه را نشانم بدهی؟


ما بی‌کسیم و جز تو پناهی نیافتیم، بابای خوب این همه بچّه یتیم باش*...

* یک بیت از غزل جدیدم.

آشوبم؛ آرامشم تویی

فکر نمی‌کردم اتّفاقات محرّم سال گذشته به یک قانون تبدیل بشود. یعنی درست مثل پارسال امسال هم همان اتّفاق‌ها تکرار شوند. وقتی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که شاید خدا می‌خواهد تمام لکّه‌هایی را که در طی سال به روحم رسانده‌ام پاک کند.. تمام دردها و غصّه‌ها و مریضی‌ها را، با رزق‌ها و خوبی‌های و مهربانی‌های به‌جایش پر می‌کند و می‌دانم که لایق‌اش نیستم... می‌دانم.
شاید هم می‌خواهد بهم بفهماند همۀ روزها و شب‌هایت هم که پر از غم و غصّه و درد و رنج و ناراحتی باشد، به پای مصیبت عظمای حسین نمی‌رسد...



پ.ن: مگر حسین، نگاهی بهم بیندازد...
پ.ن: ای گل وفا حسین!... معدن سخا حسین!... می‌کشی مرا حسین!...

بیا تا برایت بگویم...

بیا برایت بگویم که چقدر اشک من را در می آوری! بیا تا شاید این سه ماه حرفی که در ذهنم تلنبار شده، از انباری شان دربیایند و از یک شروع حرف بزنند. از یک پایان... از اینکه انگار همین پارسال بود که بهم گفتند " دانش آموز" از دانش پژوهی بگویم و از داوطلب :| کنکور بودن. از این بگویم که همین چند روز پیش دانش آموز بودم و حالا دانشجو شده ام. یک دانشجوی حقوق!

شاعرها همیشه یک "تو" توی ذهن‌شان دارند که باش زندگی می‌کنند. شعر، زندگی شاعرها نیست، زندگی شعر شاعرهاست! و تو، معنای تمام شعرهای منی... یک بیتی دارم که هنوز غزل نشده و آن این است: " بیا که شعر مرا جز تو محتوایی نیست"...

و این تویی که گاه می‌شوی خود من، گاه می‌شوی خدا، گاه مادرم، گاه مولایم گاه امام رضای نازنینم!... و این تویی که اشک من را در می‌آوری! چه در زمان دانش‌آموزی، چه دانش پژوهی و چه دانشجویی...

این بار التماس "تو"یی می‌کنم که روبه‌روی درب دانشکده مان آرام نشسته‌ای و بدوبدوهایمان را تماشا می‌کنی!... التماس‌ات می‌کنم که نگذاری ببرندمان... از تو که دور باشم قلبم آن قدر می‌گیرد که احساس می‌کنم در غربت می‌خواهند خفه‌ام کنند... کاری کن که از پیشت نبرندمان! دور که باشم مچاله شده‌ام، خفه شده‌ام! دستم را بگیر و نگه‌م دار... آن قدر محکم که لیز نخورم... که فرو نروم- بیشتر از این-...

پ.ن: باز دارم می‌آیم پابوست، سرچشمۀ مهربانی‌ها! نور می‌بارد از کلماتم وقتی شما موضوع جمله‌هایم هستی! -راهم بده...