حکایت دل

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

خار در چشم، استخوان در گلو

بعضی حسرت ها را بیشتر از این نمی توانم با خودم ببرم. باید همین جا کوله بارم را سبک کنم. کمی همین جا بنویسم شان!...

کمی از حجم بغض مانده توی گلویم کم کنم. کمی باید با خودم مهربان تر باشم. چیزی که هیچ وقت نبودم.

ای امان از حرف هایی که می گذاری سروقتش بزنی و هیچ وقت هیچ وقت، وقتش نمی رسد. مثلا خدا بابا را می برد و تمام آن حرف هایی که توی این سن پدرودختر ها باهم میزنند، بغض توی گلو و اشک چشم می شود.

مثلا درخت محبت را آب و آفتاب میدهی، و ناگهان، طوفانی می آید و شکوفه های ظریفش را با خود می برد. و تمام زحمت تو را.

مثلا شعرهایی که گفته ای. و حتی اسم آنها که دوست شان داری را هم تویش برده ای. اما می روند و باید بریزی شان توی سطل آشغال. وقتی مخاطب شعرت برود، چه ارزشی دارد شعر؟ دیگر چه فایده؟

ای امان از نقشه های طولانی که چیده ای و وقت اجرایشان هیچ وقت نمی رسد. مثلا خدا بابا را می برد و نمی توانی یک زیارت نجف را باش تجربه کنی...

مثلا درخت محبت می میرد و نمی توانی از میوه های دلت بچشی...

مثلا شعرهایی که برای بعدا گفته ای را باید بریزی دور.. چون فرصت تجربه اش هیچ وقت هیچ وقت پیش نمی آید و فقط عذاب روحت می شود.

ای امان از این حسرت ها... که تمامی ندارند و روز به روز بهشان اضافه می شود... نمی دانم چطور می خواهم توی قبرم جا بشوم! وقتی قرار است این همه چیز را با خودم به گور ببرم...

بعضی ها را خدا نخواست، بعضی ها را اتفاق ها باعث شدند، و بعضی ها را، آدم ها...

"بیا و راحتم کن از نگاه آدما/ نذار بگیره دامنم رو آه آدما/ بگو چرا باید بسوزه لحظه های من/ به خاطر نگاه اشتباه آدما"...

+ من همه ی رویاهایم را واقعی می کنم. هرطور شده، خودم را به آرزوهایی که برایم مانده می رسانم. با همین خار درچشم، و استخوان در گلو.

+ یک شب، لطفا معجزه کن. بیا به خواب اهالی این شهر و سرنوشت همه را رقم بزن. آن طور که درست است.

دنیای من آنجاست

حالم بد است از دنیای آدم بزرگی.

دلم دنیای پاک قبلی ام را می خواهد...

"دنیای ما بچه ها، آسمونش یه رنگه

زمینش پر گل و نور، نه دشمنی نه جنگه"

فراری ام از این بدو بدوهای هرروز و همیشگی. از مسؤولیت های بی انتها و زیاد.

دلم عشق و عاطفه و مهربانی می خواهد. دلم میخواهد پیش کسانی باشم که حرفم را میفهمند. حرف دلم را از چشمانم می خوانند. دلم یاکریم و حسابان می خواهد. دلم حلقه زدن زیر باران و کارگاه هنری میخواهد.

دلم بهترین روزهای عمرم- روزهای المپیاد- را میخواهد...

شاید به خاطر همین است که بعد این همه سال که همیشه پاییزها و زمستان ها را منتظر بهارها بوده ام، بهار که میرسد چیزی جز غصه نصیبم نیست...

من منتظر معجزه ی خدایم. و تنها کورسوی امیدی که برایم مانده، انتظار همین معجزه است. که میدانم یک روز همه چیز را بهتر می کند. که اشتباه هایم را میبخشد و من را از این دنیای دور و سخت آدم بزرگی بیرون می کشد. می بردم به آن بهارهای واقعی...

خوشحالم.. که رویا وجود دارد. و می توانم حداقل آنجا شاد باشم. آنجا خودم باشم و از دنیای خودم لذت ببرم. هرچیز و هرکس را که میخواهم آنجا داشته باشم، هرکار دوست دارم بکنم... این آرمانشهر من است! جایی که سالهاست شبها خوابش را می بینم:


"دنیای من آنجاست...

آن دور دور دور... 

آن جا که لبریز است از عطر و مهر و نور


آن جا که یک نقطه...

اندازه ی دنیاست...

یک خط سرخ صاف باغی پر از گل هاست


یک لکه ی آبی...

دریا و دریاهاست...

پیغام ماهی در فواره ها پیداست


آن جا که خورشیدش رنگی دگر دارد

هرکس گل خورشید در خانه می کارد


آن جا که جای در

در خانه ها خالیست

بین دو همسایه دیواری اصلا نیست


آن جا که مشق شب...

آواز بلبل هاست...

از گل جدا ماندن تنبیه آدم هاست


آن جا که از دره...

تا قله راهی نیست...

از آبی دریا تا آسمان آبی ست"