حکایت دل

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آه

غمت

آنقدر بزرگ است

که اگر

هزار بیت هم نفس بکشم،

با ردیف آه؛

از قلبم بیرون نمی رود...

سیر سیر سیر...

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم


من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

بیست و سه صفحه عاشقانه

نمی دانی

بعضی شب ها

که لای پنجره ات باز است و

نسیم خنکی از پشت پرده های حریرت

می آید به اتاقت

و صورتت را قلقلک می دهد

این منم که آمده ام!

آمده ام از نزدیک نگاهت کنم

دقیقا همان جا!

فیلم را نگه دار!

کمی برگرد عقب..

درست همین جا!

همین جا که در خواب لبخند زده ای

من صورتت را بوسیده ام...

و کمی بعد رفته ام..

همین..


.

ندیدی

شب هایی را که

پلک هایم از بی خوابی می سوخت

اما با شوق

لبخند عمیقم، این سوزش را از یاد می برد

دست های مشت کرده ام را از ذوق

چند بار به هم می کوبیدم

بالا و پایین می پریدم

و برای این روزها صبر می کردم

و از ذوق می مردم

دقیقا!

برای همین روزها

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

الان

با پلک هایی که می سوزد

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی نوشتم

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی خواندم

بیست و سه صفحه عاشقانه زندگی نمی کردم

و این متن را نمی نوشتم!

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

این روزها دقیقا همان روزهایی بودند که باید...

به هم می ریزد...

نمی دانم.

شاید خدا لطف کرده به تو

که از دست من

نجاتت داده است...