حکایت دل

بیست و سه صفحه عاشقانه

نمی دانی

بعضی شب ها

که لای پنجره ات باز است و

نسیم خنکی از پشت پرده های حریرت

می آید به اتاقت

و صورتت را قلقلک می دهد

این منم که آمده ام!

آمده ام از نزدیک نگاهت کنم

دقیقا همان جا!

فیلم را نگه دار!

کمی برگرد عقب..

درست همین جا!

همین جا که در خواب لبخند زده ای

من صورتت را بوسیده ام...

و کمی بعد رفته ام..

همین..


.

ندیدی

شب هایی را که

پلک هایم از بی خوابی می سوخت

اما با شوق

لبخند عمیقم، این سوزش را از یاد می برد

دست های مشت کرده ام را از ذوق

چند بار به هم می کوبیدم

بالا و پایین می پریدم

و برای این روزها صبر می کردم

و از ذوق می مردم

دقیقا!

برای همین روزها

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

الان

با پلک هایی که می سوزد

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی نوشتم

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی خواندم

بیست و سه صفحه عاشقانه زندگی نمی کردم

و این متن را نمی نوشتم!

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

این روزها دقیقا همان روزهایی بودند که باید...

  • فائزه شفیعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی