حکایت دل

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

نفسم می‌گیرد.

جایی که نباشی، نمی‌توانم زندگی کنم. حتّی اگر بهترین امکانات دنیا را بهم بدهند. حتّی اگر بگویند فلان جا استعدادهایت شکوفا می‌شود. آن‌جا بهشت خداست اصلاً. آنجا سختی نیست، همه و همه اش خوبی‌ست...

متوجّهی؟ نمی‌توانم!

نمی‌دانم، شاید عاشق شده‌ام، شاید دیوانه!

چرا؟

چرا ما این‌طور ایم؟ هان؟

از یک روزی احساس می‌کنیم حق‌ّاش نیست آن همه بار را یک قلب تحمّل کند.. نگران می‌شویم، مضطرب می‌شویم! از نشدن‌ها، از شدن‌ها؟

بعد راه می‌افتیم دنبال آن شخص و تا جایی که ازمان بر می‌آید کمکش می‌کنیم. بارش را به دوش می‌کشیم بی که وظیفه‌ای داشته باشیم. انگار اصلاً لذّت می‌بریم از این کار! دوست داریم!

بعد آن شخص حس می‌کند چون ما کنارش هستیم پس می‌تواند بار بیشتری به دوش بکشد. با هم این راه را طی می‌کنیم و جلو می‌رویم. چه حال خوبی دارد!

امّا بعد، ناگهان یک اتّفاقی می‌افتد که خوشایندمان نیست، حرف‌هایی می‌شنویم و می‌زنیم که لایق‌ش نه ما هستیم، نه او. بعد، کمی سوءتفاهم هم چاشنی ماجرا که بشود، آش شلم شوربایی می‌شود که بیا و ببین. بعد ناگهان می‌گذاریم و می‌رویم...

و آن شخص می‌ماند و اتّفاق‌هایی که با ما توانسته تحمّل کند. اگر نه، انقدر تحمّلش را نداشت! و این‌جاست که، تق!! می‌شکند...



+امتحان دارم فردا. خیلی هم زیاد است! امّا دست و دلم به خواندنش نمی‌رود.. نشسته‌ام و خاطره مرور می‌کنم!

+بیا! بیا این خستگی بی‌پایان را، با هم، یک‌جا چال کنیم و برویم پی زندگی‌مان...

+گل شازده کوچولوییِ من! الآن، همین الآن که منِ شازده کوچولو از سیّاره‌ام، و تو، دور هستم، هنوز هم -بی که بدانی- عاشقت هستم و دلم به تو گرم است! و گوشه‌ای از قلبم نشسته‌ای! حتّی اگر برگردم و ببینم نیستی... حتّی اگر ترک‌م کرده باشی... حتّی اگر دیگر دوست‌م نداشته باشی...


استیصال

کاش گاهی، کسی خوابی بیبند.. کاش ناگهان دریچه‌ای باز شود که انقدر همه چیز پیچیده نباشد.

یا لااقل، خودم انقدر خواب های معنی‌دار نبینم..

فکر نمی‌کنی باید دستم را بگیری؟ هدایتم کنی؟ راه را نشانم بدهی؟


ما بی‌کسیم و جز تو پناهی نیافتیم، بابای خوب این همه بچّه یتیم باش*...

* یک بیت از غزل جدیدم.

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟

این همه مدّت شعر نگفتن، عجیب و بد است.

تا خانم محمّدی گفت از تبعات شهرستانی شدن است!

تا آقای میرجعفری گفتند: شعر را اگر کمی نگویی، قهر می‌کند و باید نازش را بکشی!

تا خودم رسیدم به همین شعر حافظ!

و از همۀ دلایل درست تر بود...

چشم می‌بندم و لب می‌گزم و می‌گذرم..

بیا به جرم عاشقی بکش من‌‌ُ نرو
نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو
تو رو به جون خاطرات خوب‌مون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخ‌مون نرو

بیا و راحتم کن از نگاه آدما
نذار بگیره دامنم رو آه آدما
بگو چرا باید بسوزه لحظه‌های من
به خاطر نگاه اشتباه آدما..


پ.ن: چرا باید آبان امسال هم برسم به همان حسّی که درست آبان سال گذشته داشته‌ام؟ چرا؟...
پس کی ‌می‌خواهم آدم بشوم؟...