حکایت دل

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

یاد می دار

مرا بیدار

در شب های تاریک

رها کردی و خفتی

یاد می دار...

-مولوی

خوشا صیدی...

خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر

مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است...

دل سودا زده از غصه دو نیم افتاده ست...

چی وادارم کرده که این وقت شب، بنشینم اینجا و های های گریه کنم؟ دلم تنگ شود برای اشتباه های شیرینم..

چی باعث شده روحم انقدر نازک بشود؟ که با اتفاق های کوچک هم، تق!! بشکند... چی باعت می شود این وقت شب خاطرات را مرور کنم و دلم بخواهد برگردم عقب و دقیقا همان جا همان اشتباه ها را تکرار کنم؟...

چی باعث می شود این وقت شب اینجا بنشینم و های های گریه کنم؟


غصه نوشت: دبیرستان که تمام شد، سعی کردم به خودم دلداری بدهم که دنیای اطراف انقدر هم بد و غیر قابل تحمل نیست... اما، امشب فهمیدم دنیا دنیا فاصله دارم با دنیای دانشگاه... با دنیای بچه های غیر سمپادی... تازه فهمیده ام که انگار سمپاد یک قبیله است و ما به زبان قبیله مان با هم حرف می زده ایم. امشب فهمیدم که آدم های اطرافم را نمی فهمم. منطقی که از سمپاد و بچه هایش یاد گرفته ام آن قدر درست است که هیچ منطق پوچ و بی معنایی نمی تواند جایش را بگیرد.

بی منطقی های اعصاب خرد کن بعضی ها که فقط سوهان روحت می شوند. و چنگ به جانت می اندازند و تو لحظه لحظه خسته تر و پیر تر می شوی.

دانشگاه نمی خواهم.. سمپاد می خواهم، با همه ی نور چشمانش. دلم سمپادی های مهربان دلسوز منطقی خوش فکر خلاق می خواهد... نه بچه های زودرنج حساس بی منطق...

و به این فکر میکنم که کدام گناه، من را مستحق این عذاب کرده است؟

بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟

منو به حال من رها نکن

تو که برای من همه کسی

اگه هنوزم عاشق منی

چرا به داد من نمیرسی؟...