حکایت دل

۵ مطلب با موضوع «امام» ثبت شده است

آه از این شب ها

آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است

همیشه چند روز مانده به شروع فاطمیه، خامنه ای دات آی آر را چک می کنم که ببینم روضه ی امسال این حسینیه ی عشق چند شب قسمتم می شود...

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

همیشه و همه جا یک یار و همراه داشته ام. حتی در شکم مادر. حتی در اوج تنهایی اول مهر اول دبستان. همیشه یک همراه داشته ام. خواهرم را.. که اگر گفتم امشب برویم روضه ی بیت حضرت آقا، چادر سر بکشد و قبل از خودم دم در حاضر باشد و دل توی دلش نباشد.

که اگر شکستم، بنشیند پای دلم و شکسته بندی اش کند. که اگر شب تا صبح گریه کردم، وقتی بلند شوم چند برگ دستمال کاغذی و یک یادداشت کوتاه کنارم باشد..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی..

شب اول را خوب می رسیم. پارکینگ، طبقه ی اول. جلوی پروژکتور. همین که روی موکت های سبز می نشینم بند دلم پاره می شود و حاج مهدی سماواتی دعای توسل را شروع می کند...

آه از حاج مهدی سماواتی... آه از دعای توسل.. آه از شب جمعه و روضه های کربلا..

حاج آقا صدیقی خیلی روحش لطیف است. روی منبر گریه اش می گیرد و همه را با "خبرگان" به گریه می اندازد. خون می اندازد به دل بچه یتیم هایی که هرشب خواب شب فوت پدرشان را می بینند... نه... دوباره یتیم شدن نه...

آه از دل یتیم های مادر... آه از شب دفن و غسل مادر...آه از دل تنهای پدر... آه از چاه...

حاج منصور می آید و باز بند دل همه پاره می شود.. می میرم و زنده میشوم. می دانم که بخش زیادی از گریه ام هم برای دلتنگی ست. از محرم تا الان.. دلم زود برای پارکینگ حسینیه امام خمینی تنگ شده..

شب دوم اما توی ترافیک می مانم.. جمهوری به خاطر شب عید واویلاست.. از کوچه پس کوچه می رویم. ترافیک بدتر شده که بهتر نمی شود.. به منبر پناهیان و روضه ی حدادیان نمی رسم. هرچند هفته پیش هم دیده امش.. اما همین که دوان دوان میرسم بدترین جای طبقه ی سوم پارکینگ، حدادیان می خواند: یاد امام و شهدا...

آه از امام... آه از شهدا... آه از کربلا... و تمام یک ساعت و نیم مانده در ترافیک را با اشک هایم جبران می کنم... فاطمه غذایش را به من میدهد و قورمه سبزی بی نظیر بیت نصیبم میشود..

تصمیم میگیریم ماشین نبریم و مثل هرشب این مسیر مستقیم بهارستان تا جمهوری را با اتوبوس برویم و سر فلسطین پیاده شویم.

شب سوم است. فاطمیه که میشود، یاد یک نفر رهایم نمی کند.. که هنوز هم همانقدر برای عزیز است و خودم را بهش مدیون می دانم. که هنوز هم هرشب دعایش میکنم و کاش آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، گوشه ی چشمی به ما هم بکنند...

آه از محمود کریمی... آه از سکوت...

روضه ی پارسالش مدام به ذهنم می آید و گریه ام می آورد: بی بصیرتی امت زهرا را پشت در کشاند...

از بی دینی اهل دنیا، واویلا/ زهرا شد فدا پای مولا واویلا...

هنوز هم چهره ی گریان آقا از این نوحه ی "یاد داری فاطمه گویا همین دیروز بود" جلوی چشمانم است... کاملا یادم هست که چقدر برای بی بصیرتی و بی دینی و کج فهمی ها و بی وفایی ها و قضاوت های نادرست گریه کرده بودم...

آه از بی بصیرتی... آه از دل سید علی... آه از اشک های امیرالمومنین...

امان از شام غریبان فاطمه ی زهرا، که خاله زنگ می زند و می گوید سه تا کارت دیدار دارند و نمی توانند بروند...گفت اگر دوست داریم برویم... از خوشحالی درپوست خودمان نمی گنجیم...مادربزرگ را برمیداریم و میرویم سمت اتوبوس های جمهوری بهارستان...

اما با وجود کارت دیدار به قدر کافی دیر میرسیم که جایمان ته حسینیه و دور ترین جا به بابای  خوبمان باشد...

همین جاماندگی بهانه ای کافی ست برای آبغوره گرفتن...

همیشه صحبت های دکتر رفیعی آنقدرمرا جذب میکند که هنوز هیچ کس نمی تواند مرا انقدر به چیزی جذب کند.

همیشه بهترین شب مراسم شب دکتر رفیعی و میثم مطیعی ست...

یک حال خاصی ست امشب.. بوهای آشنایی حس میکنم.. شاید به خاطر میثم مطیعی ست وعطری که باخودش از دانشگاه امام صادق آورده... شاید هم... نه...

محرم که آقا به میثم مطیعی گفت سلام من را به بچه های دانشگاه امام صادق برسان خوب یادم هست... که دلم غنج رفت از سلامی که بابایم بهم رساند...

خانم آزاد و فاطمه را می بینم.. اما نه... آن عطر آشنا این نیست... با قورمه سبزی های خوشمزه می رویم خانه و نفس های نزدیک یک آشنا ریه هایم را قلقلک میدهد بی که  بدانم که بود..

آه از من دانشجوی حقوق امام صادق... آه از عطرهای آشنا... آه از میثم مطیعی... آه از شب شام غریبان...

فردا شب شب آخر مراسم است... آه از شب آخر

مادری مثل شما و پدری چون امیرالمومنین کجای این عالم پیدا می شود؟ که با بچه های آخرالزمانی چند قرن بعد خودشان هم انقدر مهربان باشند و برای شان مادری و پدری کند؟ مادر مهربانی مثل شما کجا پیدا می شود که بگوید "در روز قیامت آنگاه که برانگیخته شوم از گناهکاران امت رسول الله شفاعت می کنم"؟... این معنای واقعی یک مادر است...

وقتی محمدرضا طاهری میگوید امشب شب آخر این روضه هاست دنیا روی سرم خراب می شود... چقدر این موکت های سبز را این شب ها سیراب کرده ام.. چقدر به این سربالایی و این پروژکتور ها و سبد های بزرگ زرد غذا عادت کرده ام..

نمی خواهم بروم... مگر یتیم را از خانه ی پدری اش بیرون می کنند؟..

آه از شب آخر... آه از یتیمی... آه از دلتنگی...

می روم به این امید که ماه رمضان باز بیایم و پشت سر سیدعلی نماز بخوانم...

وقتی که فلسطین را می آیم به سمت جمهوری تمام خاطراتم از فلسطین و فاطمیه و آقای خوبی ها و پیراهنی برای یوسف و فرزانگان و درخت های بلند از جلوی چشمانم رد می شوند...

آه از این دلتنگی عمیق که چاره ای جز سکوت مقابلش نداری...

آه از فاطمیه... امان از دل امیرالمومنین و ای وای از اشک چشم های حسن و حسین علی...


پ.ن: می دانم یک روز دست هایم را می گیری و درست می بری ام آنجایی که باید باشم. می دانم یک روز این کار را می کنی مادر..

تبم گرفت و دلم خوش، به انتظار عیادت

داشتم به انگیزه هایی که برای زنده ماندن دارم فکر می کردم! یک وقتی که دیگر خیلی بریده بودم و حس می کردم هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند حالم را خوب کند. یک وقتی که چیز خوشحال کننده ای در زندگی ام وجود نداشت. همین چند روز پیش هم بود از قضا.

این طور وقت ها، بدترین تجربه های زندگی ات می آیند سراغت و حالت را بدتر می کنند. و حس و حالی که داری را می اندازی گردن چیزهایی که باید باشند و نیستند. کافی ست همین طور به فکر کردنت ادامه بدهی که حالت بدتر و بدتر شود و خسته تر و کلافه تر بشوی.

اما ناگهان یک شعری می آید توی ذهنت که : "دلدادۀ حسین و دل تنگ کربلایم"... خیلی خیلی ناگهان و اتّفاقی!

و یاد حس های قشنگ و شیرینی می افتی که در کنار این خانواده نصیبت شده، و نه هیچ جای دیگر. یاد وقت های دیگری که اگر نبود، لطف و محبّت همین خانواده، بارها کم آورده بودی و قدرت ادامه داشتن نداشتی. یاد اینکه خوشی دل ات هستند، حتّی در بدترین شرایط زندگی. یاد وقت هایی که حتّی، پیش خدا آبرویی برایت نمانده، و روی در زدن نداشته ای و باز دست به دامان این خاندان کرم شده ای1.و اینکه که چقدر لازم شان داری برای ادامۀ زندگی ات..

این است درست اش. ما را اعتقادات و علاقه هایمان زنده نگه می دارند در این وانفسای آخرالزّمان. تفکّر شیعه دنیا دنیا پیشرفت و خوبی و مهربانی ست، نه فقط گریه های روضه ها و سینه زدن محرّم ها.


1. یَا وَلِیَّ اللَّهِ إِنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ذُنُوبا لا یَأْتِی عَلَیْهَا إِلا رِضَاکُمْ فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَکُمْ عَلَى سِرِّهِ وَ اسْتَرْعَاکُمْ أَمْرَ خَلْقِهِ وَ قَرَنَ طَاعَتَکُمْ بِطَاعَتِهِ لَمَّا اسْتَوْهَبْتُمْ ذُنُوبِی وَ کُنْتُمْ شُفَعَائِی/ اى ولىّ خدا به درستى که بین من و خداى عزّ و جلّ گناهانى است که آنها را جز رضایت شما پاک نمیکند، پس به حقّ خدایی که شما را امین بر راز خود قرار داد، و زیر نظر گرفتن، زندگى بندگانش را از شما خواست، و طاعت خود را به طاعت شما مقرون نمود، هرآینه بخشش گناهانم را از خدا بخواهید و شفیعان من شوید. (فرازی از زیارت جامعۀ کبیره)


پ.ن: عنوان، از غزل 33 سعدی.

شنیدمت که نظر می کنی به حال ضعیفان/ تبم گرفت و دلم خوش، به انتظار عیادت..

بی ربط 1: شاید فقط خودت بدانی. مثل کیمیا و پیمان، صریح و مصنوعی، امّا خوب و دوست داشتنی.

بی ربط 2: هنوز هم هروقت تشدید می گذارم یاد تو می افتم. هنوز هم. هروقت.

استیصال

کاش گاهی، کسی خوابی بیبند.. کاش ناگهان دریچه‌ای باز شود که انقدر همه چیز پیچیده نباشد.

یا لااقل، خودم انقدر خواب های معنی‌دار نبینم..

فکر نمی‌کنی باید دستم را بگیری؟ هدایتم کنی؟ راه را نشانم بدهی؟


ما بی‌کسیم و جز تو پناهی نیافتیم، بابای خوب این همه بچّه یتیم باش*...

* یک بیت از غزل جدیدم.

آشوبم؛ آرامشم تویی

فکر نمی‌کردم اتّفاقات محرّم سال گذشته به یک قانون تبدیل بشود. یعنی درست مثل پارسال امسال هم همان اتّفاق‌ها تکرار شوند. وقتی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که شاید خدا می‌خواهد تمام لکّه‌هایی را که در طی سال به روحم رسانده‌ام پاک کند.. تمام دردها و غصّه‌ها و مریضی‌ها را، با رزق‌ها و خوبی‌های و مهربانی‌های به‌جایش پر می‌کند و می‌دانم که لایق‌اش نیستم... می‌دانم.
شاید هم می‌خواهد بهم بفهماند همۀ روزها و شب‌هایت هم که پر از غم و غصّه و درد و رنج و ناراحتی باشد، به پای مصیبت عظمای حسین نمی‌رسد...



پ.ن: مگر حسین، نگاهی بهم بیندازد...
پ.ن: ای گل وفا حسین!... معدن سخا حسین!... می‌کشی مرا حسین!...

محرّم

از اوّل محرّم

گوشواره‌هایم را در آورده‌ام

امّا

چادر را که نمی‌شود برداشت

من،

با خودم،

روضه حمل می‌کنم...


اوّلین جایی که نوشتم‌ش را اینجا ببینید : f-shfiei.blog.ir