حکایت دل

خار در چشم، استخوان در گلو

بعضی حسرت ها را بیشتر از این نمی توانم با خودم ببرم. باید همین جا کوله بارم را سبک کنم. کمی همین جا بنویسم شان!...

کمی از حجم بغض مانده توی گلویم کم کنم. کمی باید با خودم مهربان تر باشم. چیزی که هیچ وقت نبودم.

ای امان از حرف هایی که می گذاری سروقتش بزنی و هیچ وقت هیچ وقت، وقتش نمی رسد. مثلا خدا بابا را می برد و تمام آن حرف هایی که توی این سن پدرودختر ها باهم میزنند، بغض توی گلو و اشک چشم می شود.

مثلا درخت محبت را آب و آفتاب میدهی، و ناگهان، طوفانی می آید و شکوفه های ظریفش را با خود می برد. و تمام زحمت تو را.

مثلا شعرهایی که گفته ای. و حتی اسم آنها که دوست شان داری را هم تویش برده ای. اما می روند و باید بریزی شان توی سطل آشغال. وقتی مخاطب شعرت برود، چه ارزشی دارد شعر؟ دیگر چه فایده؟

ای امان از نقشه های طولانی که چیده ای و وقت اجرایشان هیچ وقت نمی رسد. مثلا خدا بابا را می برد و نمی توانی یک زیارت نجف را باش تجربه کنی...

مثلا درخت محبت می میرد و نمی توانی از میوه های دلت بچشی...

مثلا شعرهایی که برای بعدا گفته ای را باید بریزی دور.. چون فرصت تجربه اش هیچ وقت هیچ وقت پیش نمی آید و فقط عذاب روحت می شود.

ای امان از این حسرت ها... که تمامی ندارند و روز به روز بهشان اضافه می شود... نمی دانم چطور می خواهم توی قبرم جا بشوم! وقتی قرار است این همه چیز را با خودم به گور ببرم...

بعضی ها را خدا نخواست، بعضی ها را اتفاق ها باعث شدند، و بعضی ها را، آدم ها...

"بیا و راحتم کن از نگاه آدما/ نذار بگیره دامنم رو آه آدما/ بگو چرا باید بسوزه لحظه های من/ به خاطر نگاه اشتباه آدما"...

+ من همه ی رویاهایم را واقعی می کنم. هرطور شده، خودم را به آرزوهایی که برایم مانده می رسانم. با همین خار درچشم، و استخوان در گلو.

+ یک شب، لطفا معجزه کن. بیا به خواب اهالی این شهر و سرنوشت همه را رقم بزن. آن طور که درست است.

دنیای من آنجاست

حالم بد است از دنیای آدم بزرگی.

دلم دنیای پاک قبلی ام را می خواهد...

"دنیای ما بچه ها، آسمونش یه رنگه

زمینش پر گل و نور، نه دشمنی نه جنگه"

فراری ام از این بدو بدوهای هرروز و همیشگی. از مسؤولیت های بی انتها و زیاد.

دلم عشق و عاطفه و مهربانی می خواهد. دلم میخواهد پیش کسانی باشم که حرفم را میفهمند. حرف دلم را از چشمانم می خوانند. دلم یاکریم و حسابان می خواهد. دلم حلقه زدن زیر باران و کارگاه هنری میخواهد.

دلم بهترین روزهای عمرم- روزهای المپیاد- را میخواهد...

شاید به خاطر همین است که بعد این همه سال که همیشه پاییزها و زمستان ها را منتظر بهارها بوده ام، بهار که میرسد چیزی جز غصه نصیبم نیست...

من منتظر معجزه ی خدایم. و تنها کورسوی امیدی که برایم مانده، انتظار همین معجزه است. که میدانم یک روز همه چیز را بهتر می کند. که اشتباه هایم را میبخشد و من را از این دنیای دور و سخت آدم بزرگی بیرون می کشد. می بردم به آن بهارهای واقعی...

خوشحالم.. که رویا وجود دارد. و می توانم حداقل آنجا شاد باشم. آنجا خودم باشم و از دنیای خودم لذت ببرم. هرچیز و هرکس را که میخواهم آنجا داشته باشم، هرکار دوست دارم بکنم... این آرمانشهر من است! جایی که سالهاست شبها خوابش را می بینم:


"دنیای من آنجاست...

آن دور دور دور... 

آن جا که لبریز است از عطر و مهر و نور


آن جا که یک نقطه...

اندازه ی دنیاست...

یک خط سرخ صاف باغی پر از گل هاست


یک لکه ی آبی...

دریا و دریاهاست...

پیغام ماهی در فواره ها پیداست


آن جا که خورشیدش رنگی دگر دارد

هرکس گل خورشید در خانه می کارد


آن جا که جای در

در خانه ها خالیست

بین دو همسایه دیواری اصلا نیست


آن جا که مشق شب...

آواز بلبل هاست...

از گل جدا ماندن تنبیه آدم هاست


آن جا که از دره...

تا قله راهی نیست...

از آبی دریا تا آسمان آبی ست"

آه از این شب ها

آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است

همیشه چند روز مانده به شروع فاطمیه، خامنه ای دات آی آر را چک می کنم که ببینم روضه ی امسال این حسینیه ی عشق چند شب قسمتم می شود...

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

همیشه و همه جا یک یار و همراه داشته ام. حتی در شکم مادر. حتی در اوج تنهایی اول مهر اول دبستان. همیشه یک همراه داشته ام. خواهرم را.. که اگر گفتم امشب برویم روضه ی بیت حضرت آقا، چادر سر بکشد و قبل از خودم دم در حاضر باشد و دل توی دلش نباشد.

که اگر شکستم، بنشیند پای دلم و شکسته بندی اش کند. که اگر شب تا صبح گریه کردم، وقتی بلند شوم چند برگ دستمال کاغذی و یک یادداشت کوتاه کنارم باشد..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی..

شب اول را خوب می رسیم. پارکینگ، طبقه ی اول. جلوی پروژکتور. همین که روی موکت های سبز می نشینم بند دلم پاره می شود و حاج مهدی سماواتی دعای توسل را شروع می کند...

آه از حاج مهدی سماواتی... آه از دعای توسل.. آه از شب جمعه و روضه های کربلا..

حاج آقا صدیقی خیلی روحش لطیف است. روی منبر گریه اش می گیرد و همه را با "خبرگان" به گریه می اندازد. خون می اندازد به دل بچه یتیم هایی که هرشب خواب شب فوت پدرشان را می بینند... نه... دوباره یتیم شدن نه...

آه از دل یتیم های مادر... آه از شب دفن و غسل مادر...آه از دل تنهای پدر... آه از چاه...

حاج منصور می آید و باز بند دل همه پاره می شود.. می میرم و زنده میشوم. می دانم که بخش زیادی از گریه ام هم برای دلتنگی ست. از محرم تا الان.. دلم زود برای پارکینگ حسینیه امام خمینی تنگ شده..

شب دوم اما توی ترافیک می مانم.. جمهوری به خاطر شب عید واویلاست.. از کوچه پس کوچه می رویم. ترافیک بدتر شده که بهتر نمی شود.. به منبر پناهیان و روضه ی حدادیان نمی رسم. هرچند هفته پیش هم دیده امش.. اما همین که دوان دوان میرسم بدترین جای طبقه ی سوم پارکینگ، حدادیان می خواند: یاد امام و شهدا...

آه از امام... آه از شهدا... آه از کربلا... و تمام یک ساعت و نیم مانده در ترافیک را با اشک هایم جبران می کنم... فاطمه غذایش را به من میدهد و قورمه سبزی بی نظیر بیت نصیبم میشود..

تصمیم میگیریم ماشین نبریم و مثل هرشب این مسیر مستقیم بهارستان تا جمهوری را با اتوبوس برویم و سر فلسطین پیاده شویم.

شب سوم است. فاطمیه که میشود، یاد یک نفر رهایم نمی کند.. که هنوز هم همانقدر برای عزیز است و خودم را بهش مدیون می دانم. که هنوز هم هرشب دعایش میکنم و کاش آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، گوشه ی چشمی به ما هم بکنند...

آه از محمود کریمی... آه از سکوت...

روضه ی پارسالش مدام به ذهنم می آید و گریه ام می آورد: بی بصیرتی امت زهرا را پشت در کشاند...

از بی دینی اهل دنیا، واویلا/ زهرا شد فدا پای مولا واویلا...

هنوز هم چهره ی گریان آقا از این نوحه ی "یاد داری فاطمه گویا همین دیروز بود" جلوی چشمانم است... کاملا یادم هست که چقدر برای بی بصیرتی و بی دینی و کج فهمی ها و بی وفایی ها و قضاوت های نادرست گریه کرده بودم...

آه از بی بصیرتی... آه از دل سید علی... آه از اشک های امیرالمومنین...

امان از شام غریبان فاطمه ی زهرا، که خاله زنگ می زند و می گوید سه تا کارت دیدار دارند و نمی توانند بروند...گفت اگر دوست داریم برویم... از خوشحالی درپوست خودمان نمی گنجیم...مادربزرگ را برمیداریم و میرویم سمت اتوبوس های جمهوری بهارستان...

اما با وجود کارت دیدار به قدر کافی دیر میرسیم که جایمان ته حسینیه و دور ترین جا به بابای  خوبمان باشد...

همین جاماندگی بهانه ای کافی ست برای آبغوره گرفتن...

همیشه صحبت های دکتر رفیعی آنقدرمرا جذب میکند که هنوز هیچ کس نمی تواند مرا انقدر به چیزی جذب کند.

همیشه بهترین شب مراسم شب دکتر رفیعی و میثم مطیعی ست...

یک حال خاصی ست امشب.. بوهای آشنایی حس میکنم.. شاید به خاطر میثم مطیعی ست وعطری که باخودش از دانشگاه امام صادق آورده... شاید هم... نه...

محرم که آقا به میثم مطیعی گفت سلام من را به بچه های دانشگاه امام صادق برسان خوب یادم هست... که دلم غنج رفت از سلامی که بابایم بهم رساند...

خانم آزاد و فاطمه را می بینم.. اما نه... آن عطر آشنا این نیست... با قورمه سبزی های خوشمزه می رویم خانه و نفس های نزدیک یک آشنا ریه هایم را قلقلک میدهد بی که  بدانم که بود..

آه از من دانشجوی حقوق امام صادق... آه از عطرهای آشنا... آه از میثم مطیعی... آه از شب شام غریبان...

فردا شب شب آخر مراسم است... آه از شب آخر

مادری مثل شما و پدری چون امیرالمومنین کجای این عالم پیدا می شود؟ که با بچه های آخرالزمانی چند قرن بعد خودشان هم انقدر مهربان باشند و برای شان مادری و پدری کند؟ مادر مهربانی مثل شما کجا پیدا می شود که بگوید "در روز قیامت آنگاه که برانگیخته شوم از گناهکاران امت رسول الله شفاعت می کنم"؟... این معنای واقعی یک مادر است...

وقتی محمدرضا طاهری میگوید امشب شب آخر این روضه هاست دنیا روی سرم خراب می شود... چقدر این موکت های سبز را این شب ها سیراب کرده ام.. چقدر به این سربالایی و این پروژکتور ها و سبد های بزرگ زرد غذا عادت کرده ام..

نمی خواهم بروم... مگر یتیم را از خانه ی پدری اش بیرون می کنند؟..

آه از شب آخر... آه از یتیمی... آه از دلتنگی...

می روم به این امید که ماه رمضان باز بیایم و پشت سر سیدعلی نماز بخوانم...

وقتی که فلسطین را می آیم به سمت جمهوری تمام خاطراتم از فلسطین و فاطمیه و آقای خوبی ها و پیراهنی برای یوسف و فرزانگان و درخت های بلند از جلوی چشمانم رد می شوند...

آه از این دلتنگی عمیق که چاره ای جز سکوت مقابلش نداری...

آه از فاطمیه... امان از دل امیرالمومنین و ای وای از اشک چشم های حسن و حسین علی...


پ.ن: می دانم یک روز دست هایم را می گیری و درست می بری ام آنجایی که باید باشم. می دانم یک روز این کار را می کنی مادر..

یاد می دار

مرا بیدار

در شب های تاریک

رها کردی و خفتی

یاد می دار...

-مولوی

خوشا صیدی...

خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر

مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است...

دل سودا زده از غصه دو نیم افتاده ست...

چی وادارم کرده که این وقت شب، بنشینم اینجا و های های گریه کنم؟ دلم تنگ شود برای اشتباه های شیرینم..

چی باعث شده روحم انقدر نازک بشود؟ که با اتفاق های کوچک هم، تق!! بشکند... چی باعت می شود این وقت شب خاطرات را مرور کنم و دلم بخواهد برگردم عقب و دقیقا همان جا همان اشتباه ها را تکرار کنم؟...

چی باعث می شود این وقت شب اینجا بنشینم و های های گریه کنم؟


غصه نوشت: دبیرستان که تمام شد، سعی کردم به خودم دلداری بدهم که دنیای اطراف انقدر هم بد و غیر قابل تحمل نیست... اما، امشب فهمیدم دنیا دنیا فاصله دارم با دنیای دانشگاه... با دنیای بچه های غیر سمپادی... تازه فهمیده ام که انگار سمپاد یک قبیله است و ما به زبان قبیله مان با هم حرف می زده ایم. امشب فهمیدم که آدم های اطرافم را نمی فهمم. منطقی که از سمپاد و بچه هایش یاد گرفته ام آن قدر درست است که هیچ منطق پوچ و بی معنایی نمی تواند جایش را بگیرد.

بی منطقی های اعصاب خرد کن بعضی ها که فقط سوهان روحت می شوند. و چنگ به جانت می اندازند و تو لحظه لحظه خسته تر و پیر تر می شوی.

دانشگاه نمی خواهم.. سمپاد می خواهم، با همه ی نور چشمانش. دلم سمپادی های مهربان دلسوز منطقی خوش فکر خلاق می خواهد... نه بچه های زودرنج حساس بی منطق...

و به این فکر میکنم که کدام گناه، من را مستحق این عذاب کرده است؟

بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟

منو به حال من رها نکن

تو که برای من همه کسی

اگه هنوزم عاشق منی

چرا به داد من نمیرسی؟...

تبم گرفت و دلم خوش، به انتظار عیادت

داشتم به انگیزه هایی که برای زنده ماندن دارم فکر می کردم! یک وقتی که دیگر خیلی بریده بودم و حس می کردم هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند حالم را خوب کند. یک وقتی که چیز خوشحال کننده ای در زندگی ام وجود نداشت. همین چند روز پیش هم بود از قضا.

این طور وقت ها، بدترین تجربه های زندگی ات می آیند سراغت و حالت را بدتر می کنند. و حس و حالی که داری را می اندازی گردن چیزهایی که باید باشند و نیستند. کافی ست همین طور به فکر کردنت ادامه بدهی که حالت بدتر و بدتر شود و خسته تر و کلافه تر بشوی.

اما ناگهان یک شعری می آید توی ذهنت که : "دلدادۀ حسین و دل تنگ کربلایم"... خیلی خیلی ناگهان و اتّفاقی!

و یاد حس های قشنگ و شیرینی می افتی که در کنار این خانواده نصیبت شده، و نه هیچ جای دیگر. یاد وقت های دیگری که اگر نبود، لطف و محبّت همین خانواده، بارها کم آورده بودی و قدرت ادامه داشتن نداشتی. یاد اینکه خوشی دل ات هستند، حتّی در بدترین شرایط زندگی. یاد وقت هایی که حتّی، پیش خدا آبرویی برایت نمانده، و روی در زدن نداشته ای و باز دست به دامان این خاندان کرم شده ای1.و اینکه که چقدر لازم شان داری برای ادامۀ زندگی ات..

این است درست اش. ما را اعتقادات و علاقه هایمان زنده نگه می دارند در این وانفسای آخرالزّمان. تفکّر شیعه دنیا دنیا پیشرفت و خوبی و مهربانی ست، نه فقط گریه های روضه ها و سینه زدن محرّم ها.


1. یَا وَلِیَّ اللَّهِ إِنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ذُنُوبا لا یَأْتِی عَلَیْهَا إِلا رِضَاکُمْ فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَکُمْ عَلَى سِرِّهِ وَ اسْتَرْعَاکُمْ أَمْرَ خَلْقِهِ وَ قَرَنَ طَاعَتَکُمْ بِطَاعَتِهِ لَمَّا اسْتَوْهَبْتُمْ ذُنُوبِی وَ کُنْتُمْ شُفَعَائِی/ اى ولىّ خدا به درستى که بین من و خداى عزّ و جلّ گناهانى است که آنها را جز رضایت شما پاک نمیکند، پس به حقّ خدایی که شما را امین بر راز خود قرار داد، و زیر نظر گرفتن، زندگى بندگانش را از شما خواست، و طاعت خود را به طاعت شما مقرون نمود، هرآینه بخشش گناهانم را از خدا بخواهید و شفیعان من شوید. (فرازی از زیارت جامعۀ کبیره)


پ.ن: عنوان، از غزل 33 سعدی.

شنیدمت که نظر می کنی به حال ضعیفان/ تبم گرفت و دلم خوش، به انتظار عیادت..

بی ربط 1: شاید فقط خودت بدانی. مثل کیمیا و پیمان، صریح و مصنوعی، امّا خوب و دوست داشتنی.

بی ربط 2: هنوز هم هروقت تشدید می گذارم یاد تو می افتم. هنوز هم. هروقت.

آه

غمت

آنقدر بزرگ است

که اگر

هزار بیت هم نفس بکشم،

با ردیف آه؛

از قلبم بیرون نمی رود...

سیر سیر سیر...

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم


من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم