حکایت دل

بیست و سه صفحه عاشقانه

نمی دانی

بعضی شب ها

که لای پنجره ات باز است و

نسیم خنکی از پشت پرده های حریرت

می آید به اتاقت

و صورتت را قلقلک می دهد

این منم که آمده ام!

آمده ام از نزدیک نگاهت کنم

دقیقا همان جا!

فیلم را نگه دار!

کمی برگرد عقب..

درست همین جا!

همین جا که در خواب لبخند زده ای

من صورتت را بوسیده ام...

و کمی بعد رفته ام..

همین..


.

ندیدی

شب هایی را که

پلک هایم از بی خوابی می سوخت

اما با شوق

لبخند عمیقم، این سوزش را از یاد می برد

دست های مشت کرده ام را از ذوق

چند بار به هم می کوبیدم

بالا و پایین می پریدم

و برای این روزها صبر می کردم

و از ذوق می مردم

دقیقا!

برای همین روزها

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

الان

با پلک هایی که می سوزد

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی نوشتم

بیست و سه صفحه عاشقانه نمی خواندم

بیست و سه صفحه عاشقانه زندگی نمی کردم

و این متن را نمی نوشتم!

که اگر دنیا با من مهربان تر بود

این روزها دقیقا همان روزهایی بودند که باید...

به هم می ریزد...

نمی دانم.

شاید خدا لطف کرده به تو

که از دست من

نجاتت داده است...

نفسم می‌گیرد.

جایی که نباشی، نمی‌توانم زندگی کنم. حتّی اگر بهترین امکانات دنیا را بهم بدهند. حتّی اگر بگویند فلان جا استعدادهایت شکوفا می‌شود. آن‌جا بهشت خداست اصلاً. آنجا سختی نیست، همه و همه اش خوبی‌ست...

متوجّهی؟ نمی‌توانم!

نمی‌دانم، شاید عاشق شده‌ام، شاید دیوانه!

چرا؟

چرا ما این‌طور ایم؟ هان؟

از یک روزی احساس می‌کنیم حق‌ّاش نیست آن همه بار را یک قلب تحمّل کند.. نگران می‌شویم، مضطرب می‌شویم! از نشدن‌ها، از شدن‌ها؟

بعد راه می‌افتیم دنبال آن شخص و تا جایی که ازمان بر می‌آید کمکش می‌کنیم. بارش را به دوش می‌کشیم بی که وظیفه‌ای داشته باشیم. انگار اصلاً لذّت می‌بریم از این کار! دوست داریم!

بعد آن شخص حس می‌کند چون ما کنارش هستیم پس می‌تواند بار بیشتری به دوش بکشد. با هم این راه را طی می‌کنیم و جلو می‌رویم. چه حال خوبی دارد!

امّا بعد، ناگهان یک اتّفاقی می‌افتد که خوشایندمان نیست، حرف‌هایی می‌شنویم و می‌زنیم که لایق‌ش نه ما هستیم، نه او. بعد، کمی سوءتفاهم هم چاشنی ماجرا که بشود، آش شلم شوربایی می‌شود که بیا و ببین. بعد ناگهان می‌گذاریم و می‌رویم...

و آن شخص می‌ماند و اتّفاق‌هایی که با ما توانسته تحمّل کند. اگر نه، انقدر تحمّلش را نداشت! و این‌جاست که، تق!! می‌شکند...



+امتحان دارم فردا. خیلی هم زیاد است! امّا دست و دلم به خواندنش نمی‌رود.. نشسته‌ام و خاطره مرور می‌کنم!

+بیا! بیا این خستگی بی‌پایان را، با هم، یک‌جا چال کنیم و برویم پی زندگی‌مان...

+گل شازده کوچولوییِ من! الآن، همین الآن که منِ شازده کوچولو از سیّاره‌ام، و تو، دور هستم، هنوز هم -بی که بدانی- عاشقت هستم و دلم به تو گرم است! و گوشه‌ای از قلبم نشسته‌ای! حتّی اگر برگردم و ببینم نیستی... حتّی اگر ترک‌م کرده باشی... حتّی اگر دیگر دوست‌م نداشته باشی...


استیصال

کاش گاهی، کسی خوابی بیبند.. کاش ناگهان دریچه‌ای باز شود که انقدر همه چیز پیچیده نباشد.

یا لااقل، خودم انقدر خواب های معنی‌دار نبینم..

فکر نمی‌کنی باید دستم را بگیری؟ هدایتم کنی؟ راه را نشانم بدهی؟


ما بی‌کسیم و جز تو پناهی نیافتیم، بابای خوب این همه بچّه یتیم باش*...

* یک بیت از غزل جدیدم.

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟

این همه مدّت شعر نگفتن، عجیب و بد است.

تا خانم محمّدی گفت از تبعات شهرستانی شدن است!

تا آقای میرجعفری گفتند: شعر را اگر کمی نگویی، قهر می‌کند و باید نازش را بکشی!

تا خودم رسیدم به همین شعر حافظ!

و از همۀ دلایل درست تر بود...

چشم می‌بندم و لب می‌گزم و می‌گذرم..

بیا به جرم عاشقی بکش من‌‌ُ نرو
نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو
تو رو به جون خاطرات خوب‌مون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخ‌مون نرو

بیا و راحتم کن از نگاه آدما
نذار بگیره دامنم رو آه آدما
بگو چرا باید بسوزه لحظه‌های من
به خاطر نگاه اشتباه آدما..


پ.ن: چرا باید آبان امسال هم برسم به همان حسّی که درست آبان سال گذشته داشته‌ام؟ چرا؟...
پس کی ‌می‌خواهم آدم بشوم؟...




آشوبم؛ آرامشم تویی

فکر نمی‌کردم اتّفاقات محرّم سال گذشته به یک قانون تبدیل بشود. یعنی درست مثل پارسال امسال هم همان اتّفاق‌ها تکرار شوند. وقتی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که شاید خدا می‌خواهد تمام لکّه‌هایی را که در طی سال به روحم رسانده‌ام پاک کند.. تمام دردها و غصّه‌ها و مریضی‌ها را، با رزق‌ها و خوبی‌های و مهربانی‌های به‌جایش پر می‌کند و می‌دانم که لایق‌اش نیستم... می‌دانم.
شاید هم می‌خواهد بهم بفهماند همۀ روزها و شب‌هایت هم که پر از غم و غصّه و درد و رنج و ناراحتی باشد، به پای مصیبت عظمای حسین نمی‌رسد...



پ.ن: مگر حسین، نگاهی بهم بیندازد...
پ.ن: ای گل وفا حسین!... معدن سخا حسین!... می‌کشی مرا حسین!...

محرّم

از اوّل محرّم

گوشواره‌هایم را در آورده‌ام

امّا

چادر را که نمی‌شود برداشت

من،

با خودم،

روضه حمل می‌کنم...


اوّلین جایی که نوشتم‌ش را اینجا ببینید : f-shfiei.blog.ir

اعتبار اندر اعتبار

حیف. حیف که درست یادم نیست. اگر نه کامل می‌نوشتم اش.
فلسفه نمی‌خوانم، امّا واااااقعا دوستش دارم. می‌گفت: دنیای مادی اعتباری‌ست، حقیقی نیست، فانی‎ست، اصل نیست. می‌گفت این دنیای مجازی و تلگرام و این‌ها هم اعتباری اند. پس می‌شوند اعتبار اندر اعتبار. روح انسان -که آن حقیقت اصلی‌ست- (بحث طبیعت‌شناسی ابن سینا را این‌جا باید بگویم :/ ) با این همه چیز اعتباری، و اعتبار اندر اعتباری دچار تشتت می‌شود. شاید احمقانه باشد، امّا هر از چندی فکر می‌کنم کاش هیچ یک از این چیزها نبودند... :/
نمی‌دانم چطور باید بگویم. زبانم الکن شده انگار :|